عاشقانه های زندگی من
عاشقانه های زندگی من
درباره وبلاگ


سلام به دوستان عزیزم ...نیلوفر هستم متولد 1361 .سال 85 با همسرعزیزم آشنا شدم و 2 سال بعد زندگی مشترک ما آغاز شد از خداوند بخاطر هدیه بهترین احساس دنیا یعنی عشق سپاسگذارم. سال 89 خدابه من و همسرم یه فرشته کوچولو هدیه داد و من مادر شدم والان دخترم 2 ساله شده...تو این وبلاگ میخوام از عاشقانه های ساده زندگیم بنویسم .....

____________________
آرشیو

بهمن 1391

دی 1391

____________________
مطالب اخیر

بهار داره میاد....
عاشقتم
یه روز خوب
معجزه خنده
عشق
حال و هوای قدیم قدیما
تاشقایق هست زندگی باید کرد
اگه تو دنيا هيچي نداشته باشي مطمئن باش سه چيز هميشه مال تو هست:خداي مهربون، فكراي قشنگ وقلب كوچيك من
من آنجا نیستم
پـیراهنـت در باد تکان می خورد ... این تنـها پرچـمی ست که دوسـتش دارم !!
بی حوصلگی
مادر بزرگ
اولین پست

____________________
نویسنده

نیلوفر

____________________
لینک ها

حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

____________________
لینک ها

جهان باتوزیباتراست

پارساامپراتورکوچولوی مامان و بابا

زندگی نامه هلنا

تقدیم به بهترینم

حرفهای دلتنگی

ردیاب جی پی اس ماشین

ارم زوتی z300

جلو پنجره زوتی


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشقانه های زندگی من و آدرس eshghamanita.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





____________________
امکانات

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 50
بازدید کل : 15115
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1



دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,

عشق

 

روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود. پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندلي ها نشسته بود . مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل پيرمرد شده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت .
زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد . قبل از توقف اتوبوس در استگاه پيرمرد از جا برخاست . به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت : متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد. دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد به سوي دروازه ي آرمگاه خصوصي در آن سوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست .

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: